2013-07-26



قبل ها، شادی ساده بود

زندگی ساده بود
آرزو

مهربانی

ساده

شب ها
از خدایی که در لامپ مهتابی زندگی می کرد می خواستم

خواب ها آرام باشند

و چه ساده بودم، من!

چراغ مهتابی که خاموش می شد، خدا می مرد

خانه بی خدا، در شب ترسناک بود

شب ها، هر شب
مادر و باقی خداها می رفتند در بخش کودکان

و خداها
در لامپ های مهتابی بیمارستان
کنار هم
بی روح می شدند
بی فایده می شدند

من ساده بودم
و از سر سادگی نمی دانستم
که از خدای مرده خانه کاری بر نمی آید
بیهوده دعا می کردم.



2013-07-19


سیبی که در نگاه تو می چرخد
 آدم را وسوسه می کند
 بیا از این جهنم فرار کنیم

 اندازه ی همین یکی دو سطر فاصله داریم
 از تیررس نگاه این فرشته ها که دور شویم
 بهشت که نه
 نیمکتی را نشان تو خواهم داد
 که مثل یک گناه تازه
 وسوسه انگیز است

 باید شتاب کنیم

 اما تو... باید مواظب موهایت هم باشی
 شاخه های این درخت های کنار خیابان
 گیره از موی دختران می ربایند
 باد هم که نباشد
 برای پریشانی این شهر
 هزار بهانه پیدا می شود

حیف است سیب را نچیده بمیریم.




حافظ موسوی