2011-10-09

سرم را در بغل ات می گذارم
خودم را به خواب می زنم
تا با خیال راحت
نقره ای ها را دور انگشتانت حلقه کنی؛
زیر چشمی نگاه می کنم
داری کتاب می خوانی و دستت برای ورق زدن
می رود و زود بر می گردد
خستگی ام از بین انگشتان تو خارج می شود
خالی می شوم؛
خالی بزرگ