2010-11-21

عقربه ها جایی را ندارند بروند
روز و شب عقربه ها یکی ست
ما اما
یکی مان روز
یکی مان شب


باران که میزند خیس می شوم

چتر بالای سرم سوراخ است


روبروی ام نشسته و
چه می فهمد
چشمان اش اقیانوس است
اقیانوس هند
 صدای اش بندرگاه
تن اش خلیج
دستان اش ماهی
قلاب می اندازم ماهی دستان اش را می گیرم
از خلیج تن اش
کاش می شد کف پوش چشمان اش را برداشت
و سر خانه و زندگی برگشت

سقفی بالای سرم نیست
آسمان هست
سایه ای بالای سرم نیست
خاطره ات هست
امیدی، شوری، حرفی
نیست
من اما هستم
بی تو
در دور افتاده ترین شهر دنیا
بی خانه

2010-11-19

یاد آبان و کوچه ها

یاد خیابان ها

یاد تو و کافه های ات

حالا اما بسیار احساس پیری می کنم

در تنهایی

2010-11-17

باید یاد بگیرم از زندگی بی تو لذت ببرم

تا در زندگی با تو لذت بردن را بلد باشم


2010-11-01


میان تو دراز کشیده ام
حرف نمی زنیم
بر که می گردم
از خواب می پری



:می گویی
"بوی علف می دهی؛ بوی سبزه"
می دانم خوشت می آید
.....باران که ببارد بهتر هم می شود