2013-07-26



قبل ها، شادی ساده بود

زندگی ساده بود
آرزو

مهربانی

ساده

شب ها
از خدایی که در لامپ مهتابی زندگی می کرد می خواستم

خواب ها آرام باشند

و چه ساده بودم، من!

چراغ مهتابی که خاموش می شد، خدا می مرد

خانه بی خدا، در شب ترسناک بود

شب ها، هر شب
مادر و باقی خداها می رفتند در بخش کودکان

و خداها
در لامپ های مهتابی بیمارستان
کنار هم
بی روح می شدند
بی فایده می شدند

من ساده بودم
و از سر سادگی نمی دانستم
که از خدای مرده خانه کاری بر نمی آید
بیهوده دعا می کردم.



No comments:

Post a Comment