بطور مداوم سرمشغول «زندگی» ام! از کارهای نکرده و ساعت که تندتند جلو میرود و روزهایی که شب و شبهایی که روز میشوند. مدام حواسم پرت کارهایی که مدتهاست منتظر منند و آنهایی که از فرط فراموشی یادم نمیآن، میشود (این مالِ پَرت بود).
از یک کار به کار دیگری میپرم؛ دنبال وبسایتی میگردم که موردِ موردِ نظرم رو نشون میده؛ یا بهتر بگم «نشونم بده»! چون حتی اغلب نمیدونم دقیقا دنبال چه هستم. بعد آدمهای دور و (اغلب نزدیک) زندگیم رو در همینجا و گاهی در واقعیت میبینم و حواسم به اونها و کارهاشون و مدلشون و همه چیشون پرت میشه. بعد دچار افسردگی عمیق میشم. یعنی ته دلم میلرزه و اینبار بیشتر نمیدونم.
بدترش اینه که جای آیکونهای گوشیم هم اگه این وسط عوض شه دیگه نمیتونم به هیچ نحوی تمرکز کنم! یا اگه شامپوم یه بوی خاصی بده، یا مثلا اگه برگها ریخته باشه توی حیاط پشتی.
گاهی انگار تو این دنیا دچار یک بهتزدگی و گمگشتگی عمیقی هستم از نوعِ.....کاش میدونستم از چه نوعی! گاهی یادم میره زندگی کنم، یادم میره همه این تفریحات و کارها برای اینه که لذت ببری، تیک زدن نیست! که تیک بزنی خیالم تخت این هفته «شام بیرون خوردم»، یا «فیلم دیدم»؛ انگار بخوام به خودم یادآوری کنم یا بقبولونم که «هنوز زنده هستی، با همون کارایی که زندهها میکنن». -
اما هر روز صبح این سایههای روی دیوار خیلی خوشحالم میکنن.
Jan 30th