قبل ها، شادی ساده بود
زندگی ساده بود
آرزو
مهربانی
ساده
شب ها
از خدایی که در لامپ مهتابی زندگی می کرد می خواستم
خواب ها آرام باشند
و چه ساده بودم ، من!
چراغ مهتابی که خاموش می شد، خدا می مرد
خانه بی خدا، در شب ترسناک بود
شب ها، هر شب
مادر و باقی خداها می رفتند در بخش کودکان
و خداها
در لامپ های مهتابی بیمارستان
کنار هم
بی روح می شدند
بی فایده می شدند
من ساده بودم
و از سر سادگی نمی دانستم
که از خدای مرده خانه کاری بر نمی آید
بیهوده دعا می کردم.
No comments:
Post a Comment