چه سنگین است این خاطره ها؛
به خاطر آوردن شان را ایستاده نمی شود، باید یک گوشه ای بنشینم.....؛
باز نشانه ها، کشان کشان ِ مرا می برند به کهکشانی که سپری شده است و سپری نمی شود؛
حساب ِ من و این زخم، قیامت، با خداست.
طلایی است که خاک ِ ایام و روزهای سپری شده، خدشه به عیارش نمی اندازند؛
حرف مرا تنها «بعضی» می فهمند و آن «خیلــی» که نمی فهمند، نفهمی خود را اِلی الابد شکر کنند.
گیرم که من، مرد من، سنگ زیرین آسیاب… می گردم، می چرخم؛ دیگر صدای خرد شدن دل گندم را که نمی شود کتمان کرد.
دل هم انقدر نازک می شود لعنتی!؟ شانه هایت چرا می لرزد؟ چشمانم چرا ابری شد؟
وای … باران!
زده بر طبل رسوایی
گردن کلفتی هامان به قدر موی خوره گرفته ای نازک شده، چه کنم، روزگار تا جا داشته مرا کشیده؛
خدا!
گیرم که تمام شود این روزها؛ گیرم که فردایی برسد که بگویند «خوب شد»؛ گیرم گرد ایام بیاید تمام این روزها را سپید کند؛ گیرم که من این دندانی که بر جگر گذاشته ام را روزی بردارم؛ گیرم که این عمر با تمام بالا و پایین اش بیاید و برود؛ گیرم که فردا صور اول و دوم هم دمیده شود..........؛
من آن سوی پرچین مرگ، جای آن دندانی که بر جگر فرو کردم را به تو نشان خواهم داد ....
شادی م.
No comments:
Post a Comment